حالم درست شبیه کودکی میمونه که مادرشو گم کرده
بغض و ترس تمام وجودمو گرفته
دلم میخواد داد بزنم
بگم...
من مامانمو میخوااااااااااممممممم
خدایا اگه هستی اگه صدامو میشنوی
یه کاری کن خیلی تنهام
از این دنیا و آدمات میترسم
امشب داشتم نوشته های قدیمی وبلاگمو میخوندم
همش غمگین بود،چون هیچ وقت روز خوش نداشتم
ولی ته ته دلم یه امیدی بود
ولی امشب فهمیدم که اشتباه بوده یه امید واهی
امید هیچ معنی نداره توی این دنیا
چون به این نتیجه رسیدم آدما وقتی به دنیا میان
سرنوشتشون هم همراهشون به دنیا میاد
به قول صادق هدایت بعضی ها خوش به دنیا میان
بعضی ها ناخوش
و من اون ناخوشه هستم....
یعنی واقعا این روزایی که دارم میگذرونم
اسمش
زندگی
هست
بیشتر شبیه یه کابوس وحشتناکه تا زندگی...
از نظر روحی شدیدا به یه نفر نیاز دارم که بغلم کنه
بهم بگه تا دلت می خواد گریه کن
بدون اینکه بخواد نصیحتم کنه
یا
عجله داشته باشه بره
فقط بهم بگه من هستم
تا هر وقت که بشه
ولی افسوس خدا همه چیو ازم دریغ کرده
(کاش دستم به خدا می رسید)
دلم میخواد بنویسم
اما نمیدونم از کجا و از کی بنویسم
چقدر حس بدیه
داره خفم میکنه
کاش یه راه نجاتی بود
امشب تولدم هستم یه سال بزرگتر شدم...
نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت
فقط میدونم که دلم گرفته خیلی زیاد
سال 98 هم اومد یه سال دیگه گذشته و یه سال دیگه شروع شد
بدون اینکه به آرزوهامون برسیم...
دیگه هم قرار نیست برسیم
چون دیگه زمانی نمونده...