گــ ــاهــ ـــی اوقــــاتـــــــ
حســرتِ تکــرارِ یکــ لـحظـه
دیــوانـه کننـــدهتریـــن حسِ دنیاستـــ !...ََ
خـــــــدایـــــــــــــــــــــا
مـــــــــــن صـــبــــــورم
امـــــــــــــــا
دلتنگی مــــــــــن
چه میداند صبوری چیست ؟!...
غریب شدهام ناگهان
غریبگی میکنم حتی با خودم ...
دلــــــــــــم
سرگردان در ماز زندگی ،
جهتهایم ناپدبد شدهاند
گم شدهام در غبار ،
غباری عالمگیر ...
من نمینویسم که مُخاطب پیدا کنم ...
چون مُخاطبم تویی و میدانم ، این جا را میخوانی ! ...
پس فرصتهای زندگی را دریابیم
و بدانیم که فرصت با هم بودن چقدر محدود است ...
باغبانی پیرم که به غیر از گلها از همه دلگیرم
کوله ام غرق غم است
آدم خوب کم است
عده ای بی خبرند
عده ای کور و کرند و گروهی پکرند
دلم از این همه بد میگیرد و چه خوب آدمی می میرد !
در چشم آفتاب چو شبنم زیادی ام
چون زهر هرچه که باشم اگر کم زیادی ام
همچون نفس ، غریبترین آمدن مراست
تا میرسم به سینه همان دم زیادی ام