این چه اشرف مخلوقاتیه که
فراموش کردن بعضی چیزا
دست خودش نیست...
تلخ ترین حرف دوستت دارم اما …
شیرین ترین حرف … اما دوستت دارم
تو مثل دعای مادرم از ته دل می آیی …
مــــــــــــــــــــن آرام دوستت خواهم داشت...
طوری که خودت هم از این علاقه بویی نبری!!!
همین که بودنت را حس کنم کافیست!
تو در دنیای زیبایت عاشق هر کسى که دوست دارى باش ..
من از دور عاشقی خواهم کرد...
براى آسایش خاطر مردانى که پیش از تو پرده ها دریده اند !
چرایش را نمیدانى فقط میدانى قانون است، سنت است ، دین است
قانون و سنت را میدانى مردان ساخته اند
اما در خلوت مى اندیشى به مرد بودن خدا و گاهى فکر میکنى شاید خدا را نیز مردان ساخته اند!!
من زنم ...
با دست هایی که دیگر دلخوش به النگو هایی نیست
برهنه می آئیم...
برهنه می میریم...
با این همه عریانی هنوز هم...
قلب هیچکس پیدا نیست!
پدران ما هرگز جمله عاشقانه ای به مادرانمان نگفتند
شعری از نیما و سهراب برا یشان نخواندند ...
شعر کوچه را از بر نداشتند ...
پس چگونه بود تا همیشه
در کنار هم ماندند و گذشتند از آرزوهایی : ...
که ما نه به آن میرسیم و نه از آن می گذریم
حتی به بهای گذشتن از "هم"...